عنوان ندارد
دلم برای خودی که اینجا بود تنگ شده ...
دلم برای خودی که اینجا بود تنگ شده ...
چقدر دلتنگ نوشتن بودم، اومدم و اون روزها رو مرور کردم،خدا رو شکر اینجا خیلی از خاطراتم هنوز هستن، یه بخشی از من توی سالهای قبل فراموش شده، گم شده و نیستتتت.
کجا پیدات کنم؟ کجا گمت کردم ؟! که هر چی دنبالت میام مثل سایه ازم دورتر میشی بسوزه پدر روزگار
پ.ن. کاشکی حرف زده بودم، کاشکی حرف زده بودی
پ.ن. دلم خواست بنویسم ، بماند به یادگار از مهر ۱۴۰۰
از وقتی ونوس بانو بار سفر بست و رفت چند سالی می گذرد ،به یمن قدوم مبارک تکنولوژی انواع و اقسام راه های ارتباطی بوجود آمده که آخرین و پرطرفدارترینش همین جناب مستطاب تلگرام می باشد اما هیچ کدام بوی بلاگفا و آن روزها را نمی دهد که نمی دهد.
گروه های زیادی دارم و در هیچ کدام هم فعال نیستم، یعنی دروغ چرا قبل از سنگ شدن بگویم می خوانم اما نمی نویسم اگر هم نوشته ای باشد ،فقط برای قضای حاجت است و بس از کانال ها که به شدت متنفرم احساس می کنم، خفه ام می کند و راه گلویم را می بندد .
سعی کردم با ادب شوم اما تا کنون فقط پیشرفت اندکی داشته ام و هنوزچیزی از فضائل اینجانب کم نشده است.
فقط خدمتتان عرض کنم که در خدمت مادر دانشگاه های این مملکت در حال علم آموزی در مقطع ارشد هستم (اون بیست ها بالاخره کارخودشونو کردن و اینجا هم به حول و قوه ی الهی فعلا دارم می تازم)
وروجک هم امسال کنکوری است و در المپیاد ریاضی مدال برنز را نصیب ما کرد و الان هم داریم باهم میخونیم :
گل همه رنگش خوبه
بچه زرنگش خوبه
تنبل همیشه خوابه
جاش توی رختخوابه
آقای همسر کماکان در دوری از ما مشغول سر و کله زدن با تنور و در آوردن لقمه ای نان حلال هستند . وما به دعا گویی ایشان مشغول..
پ.ن. دلم برای همه ی دوستانم تنگه چه کسی باشه بخونه چه نباشه ،من می نویسم چون بد جور بهش احتیاج دارم.
پ.ن. احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم (روح آتش نشان های عزیز شاد)
پ.ن. مدبون 12 امام و 14 معصوم هستید اگر باشید و بخونید و اعلام حضور نکنید.
توی سطلم این دلتنگی غروب جمعه رو میندازم حالم ازش به هم میخوره
می خوام در گوشی باخدا حرف بزنم اما خوب یه آدمایی رو هم دوست دارم که دلم می خواد بدونن آخر زمزمه هام به کجا ختم میشه.آلبوم درست و حسابی ندارم خیلی اهل عکس بازی و این چیزا هم نیستم اما وقتی یادم میاد که توی سعدی رفتیم و یه دونه عکس نا قابل انداختیم حالم فرق می کنه.
وقتی یادم میاد چه جوری همه رو دور زدیم و رفتیم تخت جمشید و اونجا سه چار تایی از دوستای تو از دور ما رو دیدن وتو هم دست منو محکم تو دستت گرفته بودی و می گفتی از فردا تو دانشگاه برام دست میگیرن بذار حسابی سوژه داشته باشن دلم غنج می ره.
وقتی یادم میاد که یه شب از شبای آخر سال تصمیم گرفتی منو ببری نشون هم خونه ایهات بدی و با جیب بی پول راهی شدیم و زدیم به چاک جاده می گم آخیش خدا یادته؟
وقتی می رفتم دکتر برای سینه ام که مشکل داشت و توی راه بهت می گفتم ببین اگه من مردم زود زن نگیری و تو می گفتی زن؟تو باید تا ۸۰ سالگی همینجوری باهام تو خیابون راه بیای جون می گیرم.
وقتی با جسارت تمام روسری رو از سرم برداشتی و گفتی دلم می خواد زنم این شکلی بگرده و تو مهمونی جلوی چشم مامانم دستمو گرفتی و رقصیدیم می گم عجب جنمی داشتی ها!فکر می کردم پر زور ترین آدم دنیا جلوم وایساده و نه نمیتونستم بگم.
وقتی ماشین باباتو دزدیدیم یادت میاد؟نه چراغ داشت نه بخاری، اون شب سرد پشت کامیون بی گواهینامه دلم و دستم رو سپرده بودم به خودت و خدای خودت و اصلا هیچی برام مهم نبود؟
وقتی یادم میاد شب عید بعد از یه مسافر کشی خسته کننده بدو بدو رفتی و برام یه بلوز خریدی میگم هنوز هم از این کارا بلده؟
وقتی یادم میاد تو بیمارستان بودم و لابلای کمپوت ها برام نامه می نوشتی و میفرستادی بالا و منم با عشق می خوندمش می گم آخ خداااااااا
وقتی وقتی وقتی خیلی از این وقتی ها یادم هست که هر چند خیلی ازشون گذشته اما برام تازگی دارن .دلم می خواست مثل اون روزی که درو وا کردم و وارد خونه شدمو و جیغ کشیدم منو خیط کنی به خاطر اشتباهاتم تافقط کاغذ هایی رو که به در و دیوار چسبونده بودی رو بخونم و داد بزنم .
حالا از خودت می خوام خدا از تویی که اون روزا رو دیدی و این روزا رو هم میبینی چی شد که اینجوری شدیم؟
دیگه هیچی به ذهنمون برای تکوندن طرف مقابل به ذهنمون نمیرسه،دیگه خلاقیت نداریم ،دیگه دنبال یه راه چاره از دنیای غریب بیرونیم که ازراه برسه و نمیرسه خدایا میبینی به چه روزی افتادیم؟
برای یه بار دیگه خودت باش ،همون آدمی که من چشمامو بستم و باهاش دویدم تو شوره زار زندگی بهم نشون بده این کرختی و رخوت یه امتحان دیگه است برای من و تویی که آخر خلاف جهت آب شنا کردن بودیم.
تو سطلمم نمیدونم چی بندازم شما جای من بودین چی رو شوت می کردین تو این سطل؟
اگه یه تار مو فقط یه تار موی این وروجک تو تن من بود الان باید پرفسور ونوس شده بودم که خوشبختانه نیستم و تازه دارم یکی تو سر خودم می زنم یکی تو سر این کتابای تست کنکور و لنگ لنگان قدمی بر می دارم.
امروز صبح رفته بودم امامزاده اونجا رو خیلی دوست دارم خیلی بهم آرامش می ده یه جای دنج و با حال که می تونی گم و گور بشی لابلای انبوه صورت های غمناک منتظر که نمیدونن وقتی به اون چارچوبی که بهش میگن ضریح رسیدن چجوری عقده هاشونو وا کنن.من آدم مذهبی نیستم اما انصافا از برخورد و مهربونی کارکنان محترم این امامزاده خوشم میاد و دوسشون دارم ولی یه مشکلی داره وقتی میری نزدیک اونجا ماشینتو پارک می کنی به یه چشم بر هم زدن گنجیشکای هنرمند با چغلیشون رو ماشینت کوبیسم کار می کنن و حالت جا میاد این نشون دهنده ی اینه که هر آرامشی با یه بخیه بر ما تحت همراهه...ولی به هر حال یه کارواش میتونه هر چی اونا ریدنو پاک کنه و با خودش ببره پس نتیجه میگیریم اگر کاری کردین که خیلی بهتون حال داد منتظر یه پارگی در نواحی ممنوعه باشین اما اگه پاره شدین خیلی ناراحت نشین و افسردگی نگیرین خیلی ها رفتن پدر خودشونو در آوردن و علم بخیه زنی را آموختن به اهل فن اعتماد کنیم.
پ.ن. وقتی گوشیتو چک می کنی و میبینی صد نفر دارن میگن دختر حالت خوبه ؟کجایی ؟نگرانتیم با ما تماس بگیر دلت بعد از یه عالمه گرفتگی وا میشه.
پ.ن.سنگم که باشی بالاخره قطره های آب بهت نفوذ می کنن من سنگ نیستم .
پ.ن.دوستان عزیز خوشحالمان می کنید با حضور گرم و صمیمانه ی خود
توی سطلم دو دلی رو میندازم
سر کشیدم همه ی تلخی این دریا را
ناله های صدف و غربت ماهی ها را
پری کوچک غمگین به نگاهت خوش بود
تا تو را دید نمی خواست ببیند ما را
صخره در صخره تنم حادثه گردانی کرد
موج در موج به طوفان بکشی دنیا را
ماه افتاد در آن برکه ی کوچک اما...
تا به چالش بکشی فلسفه ی دریا را
بیم گرداب تو بودی که شکستی در من
تا که ویران کنی این ساحل نا پیدا را
قایقم دسته گلی بود به آبش دادی
آب با خود ببرد این همه نا زیبا را...
چیزی اتفاق افتاد ،چیزی شبیه خیلی چیز های دیگر اتفاقی !برای سرک کشیدن و زیر و رو کردن ماجرا دیر است اما چیزی که الان مهم است این است که کابوس آن چیزی که تصورش را میکنیم از خود آن چیز وحشتناک تر است.
مارمولک های زندگیم را بلعیده ام وخودم تغییر شکل داده ام ؛ مارمولکی جهش یافته ام که الان دارم روی دیوار پشتک می زنم و دلم می خواهد ببینم آدم ها چگونه از دیدنم فرار میکنند .
ببخشید اگر این روزها نوشته هایم سایه ی سنگینی را بر وجودتان می گستراند اما اینجا تنها جایی است که توانستم با تمام وجود خودم باشم و یاد گرفتم که شاشیدن به مزخرفات دنیا بهترین کار برای تمدد اعصاب است.پس باز هم میشاشیم تا اعصابمان راحت شود.
خوب حالا هم می خواهیم با اجازه ی شما سیفون را بکشیم به روی تمام آن چیزهایی که باعث دور شدنمان از اصل زندگیست.خنده ای راست راستکی و نه از روی اجبار پس به خاطر همین از همه ی شما دوستان عزیز می خواهیم که همینک به یاری ما بشتابید و لطفا تخماتیک ترین ماجرای زندگیتان را که باعث شد از ته دل بخندید را به یاد بیاورید و در یک جمله برای ما بنویسید تا همه با هم بخندیم و روحمان شاد شود.
پ.ن.اون پست پایینی رو بدون شرح نوشتم و جوابی هم برای کامنتاش ندارم خواستم حس ماهیایی رو که به امید دریا تو خشکی جون میدن رو بفهمم.
پ.ن. جون امواتتون در گفتن خاطره دست و دلباز باشین و خجالت نکشین هر کی هم خیلی خجالتیه میتونه به جای اسمش نقطه چین بذاره
پ.ن.تو که نمیای و نمیخونی منم که دیگه بهت نمیگم بیا و بخون اما ...رم تو اون لپ تاپت که به درد لای جرز میخوره.
پ.ن. اوخ جون تخلیه شدم با این بی ناموسی های اخیررررررررررررر
پ.هیچی
توی سطلم زیر ابی رفتن و لایی کشیدن رو میندازم خیلی بده بخصوص اگه دست آدم بعد ازکلی قسم و آیه رو بشه ...